سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیما دنیای من

سلامی از هوای بارونی شهرمون

سلام فرشته ناز من نمی دونم چرا این روزها زیاد حوصله نوشتن ندارم ولی امروز می خوام یه کم از روزمرگیهامون برات بنویسم.عزیز دلم این روزها دیگه هوا یواش یواش سرد میشه اما تو باز هم از این روزها نهایت استفاده رو می کنی تو کوچه با دوستات بازی می کنی با خاکهای همسایه کلی خاک بازی می کنی و من هم  هر رزو برات لباس عوض می کنم.دیروز هم که جمعه بود صبح که از خواب بیدار شدیم هوا ابری بود شب قبلش هم کلی بارون باریده بود.من هم که از ین هوای خاکستری رنگ متنفرم با خودم فکرکردم و دیدم من این روز تعطیل رو خونه بمونم دیونه میشم واسه همین به بابایی گفتم ما رو برد جلفا .گرچه هوای اونجا هم ابری بود ولی هواش گرمتر از مرند بود خلاصه که رفتیم پارک کوهس...
23 مهر 1391

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، پدرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی   ...
20 مهر 1391

بوی ماه مهر

سلام سلامی از ماه مهر ماه خاطره ها.وای که روزها چقدر زود می گذرند.عزیز دلم فصل تابسون رو با تموم تلخیها و شیرینیهاش به پایان رسوندیم.و وارد فصل پاییز شدیم. ماه مهر که می گیم اولین خاطره ای که به یادم میاد روز اول مدرسه هستش وای که چه روزهایی بودند چه ذوقی می کردیم.یادمه روزهای اخر شهریور که تو باغ حاجی بابا کلی گردوی تازه می خوردیم و بعد دستهامون سیاهه سیاه میشد و بعد از هر روشی استفاده می کردیم که اون رنگ سیاه از دستهامون بره و ما اول مهر تر و تمیز وارد مدرسه بشیم.اما امروز می خوام از اولین روزی که پا به مدرسه گذاشتم برات بگم.من شش سالگیم رو تو مهد کودک آزادی گذروندم.که دیگه اون مهد کودک نیست و به جاش فکر کنم مدرسه ساختند. سال 69 ب...
7 مهر 1391
1